سر بر روی دست هایش میگذارد.
آهی میکشد و ذهنش شروع میکند به پرسیدن سوال های همیشگی.
چه شد که اینگونه شد؟
دلیلش چه بود؟
چرا؟
و همچون همیشه برای هزاران سوالِ ذهنش جوابی ندارد جز آه کشیدن دوباره.
به گذشته که فکر میکند متوجه میشود چه نامردانه بهترین لحظات زندگیاش تلخ تمام شدهاند و این تلخی همچنان تمام نمیشود.
به توقع هایی که اطرافیانش از او دارند پوزخندی میزند و زیر لب زمزمه میکند
+با این وضعیت هیچی پیش نمیره. من هیچ کاری نمیتونم بکنم.
به مرگ فکر میکند. زندگی بی هدف و تلخ چه به درد میخورد؟! حیف زمین نیست این آدم را روی خودش تحمل کند؟!
دوباره ذهنش به گذشته پر میکشد. قلبش سنگین میشود وقتی یادش از حسرت و آرزو هایش میافتد. حسرت ها و آرزو هایش همه تبدیل به رویایی دست نیافتنی شدند.
چقدر دنیا برای او تلخ بوده!
به چه چیزی دلش را خوش کند؟!
تنها دلخوشی اش باران های گاه و بی گاه پاییزی هست که وقتی به خانه تاریک برمیگردد صورتش را خیس میکند. آسمان تنها دوستش است که درکش میکند.
هرچقدر او اشک نمیریزد، آسمان برایش طوفان به پا میکند و دریاها بهم میریزد.
درباره این سایت