رویای ستارگان



نفس عمیقی می‌کشم و به اتفاقات برنامه ریزی شده فردا که با شیطنت نگاهم میکنند، اخم میکنم. فردا روز جالبی است، جالب ترین قسمت روز، ساعت سه ظهر، بهتر بگویم ساعت ۳ بعدازظهر اتفاق می‌افتد.قرار است آقای کاف، خانه مان بیاید و این موضوع مرا زیاد خوشحال نمی‌کند.
امتحان فیزیک برق از سرم می‌پراند و من در دلم معلم سال قبل را مورد عنایت قرار می‌دهم. دکتر نیز باید بروم، نه برای خودم، برای همراهی شخص دیگری‌.

نوشته های خانم معلمی را می‌خوانم، از طرز رفتارش با شاگردان کوچکش، طرز تربیت کردن  آنها، برق شادی در چشمانم می‌نشیند و معلم جوان را تحسین میکنم. یادم از معلمان ابتدایی خودم می‌آید. 
هرگز آن روز شوم را فراموش نمی‌کنم، که بخاطر فراموش کردن رضایت نامه معلم تا توانست مرا سرزنش کرد و اشکم را در آورد، یا اوولین روز از کلاس اولم، معلم محکم مرا هول داد، شانه هایم به سرامیک های دیوار برخورد کرد. دردش هرگز فراموش نمی‌‌شود. یا معلم کلاس سوم که هنرش نفرین کردن و بد و بیراه گفتن بود، روزی آنقدررر نفرینمان کرد که آقای بنایی از پشت پنجره بی طاقت و عصبانی گفت
خانم کافیه دیگه، چی میخوای بچه های مردمو اینقدر نفرین میکنی؟! 
و خانم معلم جانی که با حرص پنجره را محکم بست و با چشم غره نگاهمان کرد و نفرین هایش را از سر گرفت.
مگر گناهمان چه بود؟! 
فقط درس سخت هندسه را نتوانستیم در یک جلسه هضم کنیم. نیاز داشتیم به یکی دو جلسه دیگر. 
ما هنوز در حل کردن ضرب و تقسیم مانده بودیم، کشیدن زاویه و گونیا را کجای ذهنمان جا میدادیم؟! 
معلم کلاس چهارم.
معلم کلاس پنجم اولین معلم خوب من بود، که با رفتارش فراموش می‌کردیم شخص مقابل معلم ماست، نه دوست صمیمی ما! راحت حرف میزدیم و یکدیگر را درک می‌کردیم.
معلم ادبیات کلاس ششم، فرشته‌ایی بیش نبود. و معلم علوم را نگویم که عشقی بود برای خودش:)
معلم ریاضی اما، از شانس خوبمان، همان معلم کلاس سوم بود. آه:) 


برای همین است که معتقدم هرکسی لیاقت معلمی را ندارد. 
معلمی سخت است، هرکسی عرضه‌اش را ندارد.
معلم مادر دوم است و باید چون مادری رحم داشته باشد و عشق نثار بچه هایش که از ده تا بیشتر است بکند. معلم باید فرشته‌ایی باشد که بتوان آن را سرلوح زندگی قرار داد. که خاطراتش خنده به لب بیاورد، نه قلب را پر از سیاهی نفرت کند. 
معلم باید مهربان باشد. دلسوز باشد، دست نوازش بکشد، نه چوب برای تنبیه.
معلمی یعنی صبر با بچه هایی با روحیه های متفاوت. 

معلم یعنی.


باران که می بارد، جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد …

هی شعرِ تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد !

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی …

آشفتگی، سر به هوایی درد دارد

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها 
تنها شدن در هر هوایی درد دارد …


#ناشناس


سر بر روی دست هایش می‌گذارد.
آهی می‌کشد و ذهنش شروع میکند به  پرسیدن سوال های همیشگی.
چه شد که اینگونه شد؟
دلیلش چه بود؟
چرا؟
و همچون همیشه برای هزاران سوالِ ذهنش جوابی ندارد‌‌ جز آه کشیدن دوباره‌.
به گذشته که فکر میکند متوجه میشود چه نامردانه بهترین لحظات زندگی‌اش تلخ تمام شده‌اند و این تلخی همچنان تمام نمی‌شود.

به توقع هایی که اطرافیانش از او دارند پوزخندی میزند و زیر لب زمزمه می‌کند
+با این وضعیت هیچی پیش نمیره. من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.

به مرگ فکر میکند. زندگی بی هدف و تلخ چه به درد می‌خورد؟! حیف زمین نیست این آدم را روی خودش تحمل کند؟! 

دوباره ذهنش به گذشته پر می‌کشد. قلبش سنگین می‌شود وقتی یادش از حسرت و آرزو هایش می‌افتد. حسرت ها و آرزو هایش همه تبدیل به رویایی دست نیافتنی شدند‌.
چقدر دنیا برای او تلخ بوده!
به چه چیزی دلش را خوش کند؟!

تنها دلخوشی اش باران های گاه و بی گاه پاییزی هست که وقتی به خانه تاریک برمی‌گردد صورتش را خیس می‌کند. آسمان تنها دوستش است که درکش میکند.
هرچقدر او اشک نمی‌ریزد، آسمان برایش طوفان به پا میکند و دریاها بهم می‌ریزد.






پاییز یکی از فصل های مورد علاقه من است.
که بیرون بروی و باران بر سرت بریزد.
سرما مچاله‌ت کند و گرمای خانه و خانواده را بیشتر حس کنی.
بوی چای تغییر میکند.
پاییز فصل دوست داشتنی من است.
که روی نیمکتی، زیر درختی بشینی.
و باد برگ هارا بر سرت بریزد.
و تو برگ های ریزان را بشماری.
بلند شوی. 
برگردی به بچگی هایی که شاید زیاد هم دور نشده باشد.
برگ خشکی را پیدا کنی و رویش لگد کنی.
لذتی وجودت را فرا بگیرد.
پاییز فصل مهربانی‌ست.
که در سرمای روزهایش،
آغوش هایی مجانی میشود.
پاییز غروبش زیباست.
صبح هایش دلبرست 
پاییز خبر از زمستان می‌آورد.
پاییز باشد، عصر باشد، باران و بوی آشی که روی گاز قل قل میکند.
پاییز باشد، تو باشی، من باشم، و مایی که‌ چشم انتظار بارانیم برای دیوانه شدن:)
پاییز فصل سرمای آسمان و گرمای قلبهاست.


هوا عجیب عالیه، یه جور دلچسب و مخصوص پاییز. صبح بارون میومد و الانم ابریه.
با هم رفتیم بیرون، دلهره داشتم. مردم دسته دسته از این طرف بازار به اون طرف راه میرفتن و گوشه بازار هم پیرمرد ها نشسته بودن و شاید لذت می.بردن از هوای عالی پاییزی.
رفت توی مغازه، گفته بودم از خرید متنفرم؟ مخصوصا که بدونم قرار نیست چیزی بخرم، بی هدف بین لباس گشتن روانیم میکنه. میدونستم چیزی نمیخره، بازوشو گرفتم و خواهش کردم قدم بزنیم. ولی رفت داخل و حرصم داد. مثل همیشه. برای همین دلم نمیخواد هیییجوقت باهاش برم بیرون. چون میدونم سخت پسنده و سر هر چیزی دل دل میکنه. یا بخاطر قیمتش، یا بخاطر مدلش، یا بین دوتا چیز می‌مونه.

بازم چیزی نخرید.

اومدیم بیرون. دلم هوس آهنگ داشت. اینم گفتم که اوایل مدرسه تمممام آهنگ هامو پاک کردم؟! 

یک جمله از یک آهنگ با ریتم توی ذهنم می‌گذشت
ای وای عجب صورت ماهی.

تلاش کردم بقیه‌ش هم یادم بیاد. ولی نیومد.


توی راه برگشت، توی کوچه که خلوت بود آروم گفتم

ببین من یک چیزی میخونم، تو بگو مال تیتراژ کدوم فیلمه.
اهوم
تیتراژ پایانی سریال ساختمان پزشکان که هنوز یادمه خوندم.
با خنده گفت 
ساختمان پزشکان!
دقییییقااا.
چه روزهایی بود.
آره، انگار اون سال آخرین روزهای خوشم بود. بعد اون همه چیز شروع شد. یادته چقدر خوش بودیم؟ البته نبودیم ولی بهانه برای خوشی و فرار از ناخوشی زیاد بود. 
دوتایی با حسرت و غم آهی کشیدیم. و بعدم لبخند زدیم.
با لبخند گفتم
میدونی الان چی حال میده؟
چی؟
یک آهنگ شاد
خانواده شاد
توپ والیبال
تاب
هله هوله، مخصوصا بستنی وانیلی 
و یک دنیا بی غمی و چای:) 


دلم میخواست همچنان راه بریم. اما متاسفانه رسیدیم خونه. هنوز لباس های بیرون تنمون بود که زنگ خونه به صدا در اومد. 

اومدن دنبال عمه و بردنش. سینی چایی رو آماده کردم. خواستم سینی رو بر دارم ولی نتونستم. هی دستم لرزید. برای بار دوم امتحان کردم که به خودم مسلط باشم. ولی تسلط توی این ثانیه ها غیر ممکنه. مامانمو صدا زدم.
دوشنبه همه چیز وحشتناک تر میشه! 

و من لبخند میزنم به این دنیای قشنگ که یک کوچولو سخته:)


#عنوان: بخشی از تیتراژ ساختمان پزشکان:)

خیره شدم به افراد حاظر توی اتاق. چه حالمون خوب بود، کنار همیم. وقتی کنار هم هستیم، همه چیز قشنگ و به قول عین. صورتی تره، البته از نظر من وقتی کنار همیم همه جا رنگین تره، آسمون یه رنگ آبی خاصی داره، غذا طعم عشق میده، خونه روشن تره، قلبها به عشق هم می تپه ! پاییز با تموم سردی و دلگیریش، بهاریه! دقیقا مثل همون بهار سال ۹۳، که اومدن خونمون، با طراوت و دلبرانه:)

#یه بغض بی دلیل توی گلومه. شاید.

بابام قول داده یلدا میریم پیششون. باورم نمیشه بعد ۵ سال دوباره به هم نزدیک شدیم! فاصله شهر هامون ۲۰ دقیقه‌ست! این یعنی مهربونی خدا:)

راستی شاید، البته شایدددد جمعه هفته بعد بریم خونشون
احتمالا امشب تا صبححح بیدار باشم و شعر حفظ کنم! 
خدایا مرسی که هستی، که دارمت، که دارمشون، که حالم خوبه، که پر از حس خوبم، که چشم انتظار جمعه‌ام، که.


#و تنهایی همیشه احساس می‌شود:) 



## خیلی بده ما هنوز تلوزیون نداریم:(( نبود تلوزیون عجیب حس میشه:)



تو بودی،

من بودم و ماه، 

و ستاره هایی که چشمک ن در آسمان شب دلبری می‌کردند.

باد موها‌یمان را موج وار در آسمان مخملی شب به رقص در می‌آورد.

 

تو بودی، 

من بودم و شیطنت هایمان،

لبخند و خنده های واقعی‌مان،

 که همچون الماس در صورتمان می‌درخشید.

 

تو بودی، 

من بودم و دنیای پر از سرخوشیمان

و قلب هایی که عاشقانه می‌تپید.

 

ماه بود،

من بودم و سکوت شبهای دلگیر.

 

ماه بود، 

من بودم و ستارگانی که مال ما نبود.

 

ماه بود،

من بودمو لبخندی که تلخ بود.

 

ماه بود،

من بودمو قلبی که از خاطرات درد می‌کرد.

 

ناگهان ابری آمد و ماه را ناپدید کرد.

من بودم و من بودم و من.

و قلبی که دیگر تپیدن را فراموش کرده بود.

و باران تندی که سکوت دلگیر را می‌شکست

#من نوشت

#دلتتگ نوشت

#برای او نوشت

#شاید شب نوشت

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jeremy Grace idehmedia شجرهٔ طیبهٔ طوبای ولایت این جا رو دوس دارم! Jacba وبلاگ دانش آموزی رضا میرزایی كتابخانه دكتر اميني شهرضا